تنهایم مرادریاب

ساخت وبلاگ
هرکس به طريقي دل ما مي شکند بيگانه جدا دوست جدا مي شکند گر بيگانه بشکند حرفي نيست من درعجبم، دوست چرا مي شکند در سال 1375، وقتي در دوره ي راهنمايي بودم با پسري آشنا شدم.اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستي ما بيشتر و عميق تر مي شد تا جايي که همه ما را به عنوان 2 برادر مي دانستند . هميشه با هم بوديم و هر کاري را با هم انجام مي داديم . اين دوستي ما تا زماني ادامه داشت که آن اتفاق لعنتي به وقوع پيوست . در سال 84، در يک روز تابستاني وقتي از کتابخانه بيرون آمدم براي کمي استراحت در پارکي که در آن نزديکي بود ، رفتم . هوا گرم بود به اين خاطر بعد کمي استراحت در پارک ، به کافي شاپي رفتم ، نوشيدني سفارش دادم . من پسر خيلي مغرور و از خود راضي بودم که جز خود کسي را نمي پسنديدم به اين خاطر وقتي دختري را مي ديدم، روي خود را بر ميگرداندم و نگاه نمي کردم ولي در آن روز به کلي تمام خصوصياتم عوض شده بود . چند دقيه اي از آمدن من به کافي شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختري که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقي که نبايد مي افتاد ، افتاد . عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردي روي صورتم نشسته بود . چند دقيقه اي به همين روال گذشت . آدم زبان بازي بودم ، ولي در آن لحظه هيچ کلمه اي به ذهنم نميرسيد . نمي دانستم چه کاري کنم . مي ترسيدم از دستش بدهم . دل خود را به دريا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در ميان گذاشتم . شانس با من يار بود . توضيح و تفسيراتي که از خودم براي او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت . اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و يکي از ممتازان دبيرستان خود بود ؛ از خانواده مجللي بودن و از اين نظر تقريباً با هم، هم سطح بوديم. دوستي ما يک دوستي صادقانه و واقعي بود . 3 سالي به همين صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده مي شد . موضوع ازدواج را با مونا درميان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضي بوديم .خانواده هايمان نيز در اين مورد اطلاع کافي داشتند؛ ولي من درآن زمان آمادگي لازم براي ازدواج را نداشتم؛ چون مايل بودم کمي سنم بيشتر بشود . من به قدري به مونا احترام مي گذاشتم و دوستش داشتم که هيچ وقت کلمه ي نه را از من نمي شنيد . تابستان 86 بود. با او تماس گرفتم ولي جواب نمي داد .2،3 روزي به همين صورت ادامه داشت ديگر داشتم از نگراني مي مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پيامک هايم را ندهد؛ با مينا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جويا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگي او مونا را پيدا کنم. وقتي از او دليل جواب ندادنش را پرسيدم حرفي را زد که همانند پتکي رو سرم فرود آمد. دنيا دور سرم مي چرخيد . گفت برايش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند . من که 24 سال بيستر نداشتم و مايل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهي عشق و عقل ديدم . عشق مي گفت ازدواج کنم و عقل مي گفت ازدواج زود هنگام نکنم . وقتي ديدم مونا در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد ؛ به خاطر اينکه نمي توانستم لحظه اي اذيت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که ديگر به او فکر نکنم و او با فردي که خانواده برايش انتخاب کرده ازدواج کند . با چشماني گريان و با آروزي خوشبختي از او راي هميشه خداحافظي کردم . 2،3 ماه گذشت ، روزي نبود که به ياد او نباشم ؛ و به خاطر دوري اش نگيريم، ولي بايد تحمل مي کردم . به همين صورت روزها مي گذشت . پاييز رسيد . براي ديدن وست نزديک، آرش، به ديدنش رفتم . آرش آن روز خيلي خوشحال بود ؛ وقتي علت را جويا شدم از پيدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختري که هميشه در روياها به دنبالش ميگشته ، پيدا کند .خوشحال شدم ، چون خوشحالي آرش را مي ديدم . با ذوق و شوق موبايلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتي چشمم به عکس افتاد گويي دوباره پتکي به سرم خورده باشد ؛ گيج و مبهوت ماندم . سرگيجه اي به سرغم آمد که تا آن 24 سال هيچ وقت نديده بودم. عکس عکس مونا بود . همان دختري که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند. آرش از موضوع دوستي من و مونا هيچي نمي دانست . از او خواستم تا قراري را با او بگذارد و مرا به او معرفي کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتي را براي ساعت 7 همان روز گذاشت . ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بوديم . به او گفتم من براي چند دقيقه بيرون مي روم ، ولي وقتي دوستت آمد با من تماس بگير، تا بيايم . از کافي شاپ بيرون امدم ، در گوشه اي از خيابان منتظر آمدنش بودم . ساعت 7 شده بود . مونا را ديدم . وارد کافي شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتي به کنار ميز رسيدم آرش بلند شد و شروع به معرفي من کرد ؛ وفتي چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود .نميدانستم چه کار کنم . به آرش گفتم اين مونا همان عشق من بود . من به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم، ولي او مرا خورد کرد ، شکست . با نيرنگ و فريب با دلم بازي کرد . به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم، اين دفعه هم به خاطر تو از خودم مي گذرم ؛ دلي که يکبار بشکند ، مي تواند دوباره هم بشکند . ولي من ، نه تو و نه مونا را ديگر نميشناسم . با چشماني گريان به مونا گفتم : اميدوارم خدا دلت را بشکند . ازآنجا خارج شدم و تا به امروز ديگر نه آنها را ميبينم و نه به آنها فکر مي کنم ؛ و فقط از خدا براي دل شکستگان آرامش آرزومندم . تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 14:35

تنهایی آدم را عوض می کند... گاهی بی تفاوت میشوی.... گاهی فقط به امید دیدن او چشمهایت را باز می کنی.... گاهی با خودت آنقدر حرف میزنی که وقتی به او رسیدی... لام تا کام دهانت باز نمی شود... ساعتها زیر دوش مینشینی.... به کاشی های حمام خیره میشوی.... غذایت را سرد می خوری... لباس هایت دیگر به تو نمی آیند... ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی.... و هیچوقت آهنگ را حفظ نمیشوی... تنهایی از تو آدمی میسازد... که دیگر شبیه آدم نیست... تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 138 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 14:22

حرفهایم… تنهایی هایم... دلخوریهایم… بغض هایم... وتمام اشکهای من… بماند برای بعد فقط این را برایم بگو... با او چگونه میگذرد که بامن نمیگذشت؟ تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 162 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 14:21

آره بارون میومد خوب یادمه مثل آخرای قصه که آدم میره به رویا آره بارون میومد خوب یادمه زیر لب زمزمه کردم کی میتونه دل دیوونه رو از من بگیره؟! اونقدر باشه که من دلو دستش بدمو چیزی نپرسم دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش آره بارون میومد خوب یادمه یه غروب بود روی گونه هات دوتا قطره که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات اما فرقی هم نداره کار از این حرفا گذشتو دیگه قلبم سر جاش نیست آره بارون میومد خوب یادمه تورو با گونه ی خیس خیلی سال پیش توی خوابم دیده بودم اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات؟! آره بارون میومد خوب یادمه... تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 139 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 14:17

ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ..……………ﺁﯼ ﻻﻭ ﯾﻮ!……………………!I love you ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ …………………ﺗﯽ ﺁﻣﻮ!..……………………!Ti amo ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎﯾﯽ .……………ﺗﻪ ﮐﻮﯾﺮﻭ !………………………!Te quiro ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ .…………ﺍﯾﺶ ﻟﯿﺒﻪ ﺩﯾﺶ!………………!Ich liebe dich ﺁﻟﺒﺎﻧﯽ ..……………………ﺗﻪ ﺩﻭﻩ!….……………………!Te dua ﺗﺮﮐﯽ .…………… ﺳﻨﯽ ﺳﻮﯾﻮﺭﻭﻡ! ..…………… !Seni seviyurom ﭘﺮﺗﻐﺎﻟﯽ .………………… ﺍﻭ ﺗﻪ ﺁﻣﻮ! .………………… !Eu te amo ﭼﯿﻨﯽ .………………… ﻭﻭ ﺁﯼ ﻧﯽ! ……………………… !Wo ai ni ﭼﮑﯽ ………………… ﻣﯿﻠﻮﺟﯽ ﺗﻪ! .…………………… !Miluji te ﺭﻭﺳﯽ ……………… ﯾﺎ ﺗﺒﯿﺎ ﻟﯿﻮﺑﻠﯿﻮ! ……………… !Ya tebya liub liu ﮊﺍﭘﻨﯽ …………………… ﺁﯾﺸﯿﺘﺮﯾﻮ ! ……………………… Aishiteru ﺳﻮﯾﺪﯼ ………… ﯾﺎﮒ ﺍﻟﺴﮑﺎﺭ ﺩﯼ! .……………… !Jag älskar dig ﺻﺮﺑﺴﺘﺎﻧﯽ .……………… ﻭﻟﯿﻢ ﺗﻪ! …………………… !Volim te ﻋﺮﺑﯽ ..………………… ﺍﻧﺎ ﺑﺤﯿﺒﮏ! .……………… !Ana Behibbek ﻓﺎﺭﺳﯽ .…………… ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ! ..………………… !Dooset daram ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ .……………… ﮊ ﺕ ﺁﯾﻤﻪ! .….…………………… !Je t aime ﻓﯿﻠﯿﭙﯿﻨﯽ ..…………… ﻣﺎﻫﺎﻝ ﮐﯿﺘﺎ! ..…………………… !Mahal kita ﮐﺮﻩ ﺍﯼ ..…………… ﺳﺎﺭﺍﻧﮓ ﻫﯿﻮ! .…………………… !Sarang heyo ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﯽ ……………… ﮐﻮﻫﺎﻡ ﭼﻮ! …………………… !Koham chew ﻣﺠﺎﺭﺳﺘﺎﻧﯽ ..…………… ﺳﺮﺗﻠﮏ! ..…………………… Szeretlek ﻭﯾﺘﻨﺎﻣﯽ .……………… ﺁﻥ ﯾﻪ ﻭ ﺍﻡ! ..…………………… !An ye u em ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ .…………………… ﺳﻐﻪ ﭘﻮ! ……………………… !Sagha paw ﯾﻮﮔﺴﻼﻭﯼ .…………… ﯾﺎ ﺗﻪ ﻭﻭﻟﯿﻢ! .…………………… !Ya te volim تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 162 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 14:15

۲سال قبل: افشین زیر باران منتظر اتوبوس بود. دقایقی گذشت اتوبوس آمد و افشین سوارش شد.مقداری از راه را رفته بود که نگاه افشین با نگاه یک دختر گره خورد دختری که افشین تا به حال لنگه اش را ندیده بود افشین در ایستگاه نزدیک خانه یشان پیاده نشد قصد داشت در ایستگاهی که دختر پیاده میشد پیاده شود. دختر نزدیک دانشگاه پیاده شد چترش را باز کرد و به طرف دانشگاه به راه افتاد. دختر میدانست که افشین دنبالش هست .دختر به ساختمان دانشگاه وارد شد و افشین زیر باران منتظر ماند بعد از سه ساعت دختر از دانشگاه بیرون آمد وقتی افشین را دید از تعجب داشت شاخ در می اورد.افشین مثل موش آب کشیده شده بود ۳ ساعت زیر باران منتظرش ایستاده بود .افشین عاشق شده بود در یک نگاه.وقتی دختر از کنار افشین گذشت با لبخندی گفت (دیوونه) و از آنجا دور شد. بعد از آن روز زندگی برای افشین طوری دیگر شد می گفت. می خندید .همه چی برایش زیبا بود.دختر خاله افشین در آن دانشگاه درس می خواند افشین بعد از چند روز به خانه خاله اش رفت و با نر گس دختر خاله اش درباره دختری که دیده بود حرف زد و مشخصات دختر را داد تا نرگس آمارش را بهش بدهد.دو روز بعد نرگس زنگ زد و افشین بی معطلی به طرف خانه خاله اش به راه افتاد. نرگس درباره دختر چیزهای فهمیده بود افشین به تندی به خاله اش سلام کرد و سریع به طرف اتاق نرگس رفت. در را زد و وارد شد. بعد از سلام زود گفت: شناختیش نرگس گفت:آره و ادامه داد اسمش افسانه هست با هیچ پسری رابطه ای نداره پدرش از مایع دارهای کرجه.برادرش در کانادا زندگی می کنه پدرش قصد داشت افسانه را هم به آنجا بفرسته ولی بعد از مدتی منصرف شد.افشین از نرگس خواست تا با افسانه حرف بزنه و بهش بگه که عاشقش شده و نرگس با علامت سر قبول کرد . چند روز بعد نرگس زنگ زد افشین بی تاب بود و می خواست تلفنی همه چی را بشنود ولی نرگس گفت:بیا خونه.دو ساعت بعد افشین در اتاق نرگس بود.-سلام نرگس –سلام-باهاش حرف زدی-اره-چی گفت-شناختت گفت همون پسری که تو بارون دنبالم کرد و می گی من از ماجرا خبر نداشتم ولی وقتی مشخصاتتو داد فهمیدم توئی-گفتی عاشقشم-اره-چی گفت-اول قبول نکرد ولی من زیاد اصرار کردم گفت باید فکر کنم. از اون روز به بعد روزهای که افسانه کلاس داشت افشین جلوی دانشگاه بود. و بلاخره با کمک نرگس افشین و افسانه یه قرار ملاقات در یک کافی شاپ گذاشتند افشین و افسانه یک ساعت در کافی شاپ حرف زدند در خاتمه افسانه گفت:من بهت قول ازدواج نمیدم ولی میتونیم با هم باشیم فقط دوست. افشین تو قلبش گفت باهام عروسی می کنی حالا صبر کن.بعد به افسانه گفت قبول.در واقع افسانه هم در نگاه اول عاشق شده بود. روزهای شیرین افشین شروع شد خبر عشق افشین و افسانه زود در دانشگاه و فامیل پیچید همه می گفتند این دو برای هم ساخته شدن. افشین و افسانه بهم می آمدند هر دو زیبا و جذاب بودند تنها چیزی که افشین را می آزرد غم تو چشماهای افسانه بود افشین درباره اش از افسانه پرسید ولی افسانه از پاسخ دادن طفره رفت. افشین هم که به خودش و افسانه قول داده بود که همیشه شادش کنه دیگه چیزی نپرسید. خانوادده هر دو تاشون از اول از دوستی فرزندانشان با خبر بودند و در این میان پدر افسانه خوشحال تر از همه بود.افسانه ای که چند ماه قبل به شدت افسرده بود حالا شاد شاد بود. صبح شنبه باز یک روز بارانی دیگر چند روز بعد رابطه افشین و افسانه یکساله میشد تو این مدت این دو دیوانه وار دیوانه هم شده بودند.افشین به موبایل افسانه زنگ زد مدتی بعد از آن طرف خط صدایی آمد افسانه نبود خواهرش بود افشین سراغ افسانه را گرفت بعد از مدتی سکوت خواهر افسانه گریه کرد افشین احساس کرد یه چیزی داره تو کمرش سنگینی می کنه افشین خودش دلداری داد و گفت حتما بیماره و زود خوب میشه ولی خواهر افسانه گفت افسانه فوت کرده. افسانه بر اثر سرطان فوت کرده بود افشین در فراق افسانه یک قطره اشک هم نریخت شوکه شده بود باورش نمیشد افسانه رفته باشه. حالا میدانست که چرا افسانه گفت فقط دوستی چرا تا حرف ازدواج می آمد زود حرف را عوض می کرد.و تازه فهمید غم چشمان افسانه برای چه بود. تو مدت چهار ماه افشین پوست و استخوان شد. موهای شقیقه اش تو این مدت سفید شد.دیگه نمی تونست تو شهری که همه جاش برای افشین خاطره افسانه را به یادش می آورد نفس بکشه به همین خاطر به ویلای عمویش در شمال رفت. زمان حال: افشین با اکراه از رختخواب دل کند گرسنه بود سر یخچال رفت ویک لیوان شیر خورد تو همین موقع زنگ ویلا زده شده افشین به طرف در رفت وقتی نزدیکتر شد دید خواهر افسانه هست.تند به طرف در رفت خواهر افسانه بعد از سلام نامه ای را به افشین داد و رفت. افشین نامه را باز کرد خط،خط افسانه بود.نامه اینگونه شروع شده بود: سلام افشین بابا اخماتو باز کن خوب همه میمیریم.یکی زود یکی دیر ولی میمیریم. عزیزم من قبل از آشنایی با تو خودم را برای مرگ آماده کرده بودم وهیچ ترسی از مرگ نداشتم ولی از وقتی با تو آشنا شدم هر روز که از خواب بیدار میشدم خدا رو شکر می کردم که اجازه داده یک روز دیگه عشقم رو ببینم هر روز از خدا می خواستم مرگم را به تاخیر بیندازد ولی بلاخره رفتنی بودم عزیزم زندگی کن زندگی ادامه داره ازت خواهش می کنم به زندگی برگرد.من همیشه در کنارت خواهم بود.اگه تا حالا گریه نکردی که نکردی خواهش می کنم گریه کن. افشین بی اراده اشک ریخت به وسعت این دوسالی که گریه نکرده بود فردای اون روز افشین در کرج بود قبل از رفتن به خانه به قبرستان رفت بعد از مدتی گشتن آرامگاه عشقش را پیدا کرد نشست کنار قبر افسانه و ساعتها با افسانه حرف زد و گریه کرد وقتی هوا تاریک شد افشین از قبرستان خارج شد باز داشت باران می بارید افشین باز جمله افسانه را به یاد آورد عزیزم زندگی کن تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 0:44

اولش زیر بار نرفتم یه چند مدتی چت کردیم بعدش مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم جواب یکیو دادم هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام چرا نمیخوای بفهمی؟/ گفتم خب که چی؟ گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی.. گفتم فعلا زوده برای این حرفا گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟ ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم کم کم سعی کردم بهش دل ببندم هر روز بیشتر دلبسته میشدم کم کم ازش خوشم میومد... دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن اما من هنوز با اون در ارتباط بودم اون رفت داشنگاه اصفهان ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون هرکی باهاش حرف میزد تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 0:39

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 120 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 0:37

دُختری پشت یک هزار تومنی نوشته بود: پدرم واسه همین پولی که پیش توست مرا یک شب به دست صاحب خانه مان سپرد.. خدایا چقدر میگیری شب اول قبر قبل از اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟ تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 156 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 0:34

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید... راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش.. دلش واسش یه ذره شده بود.. تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت: من دیرم شده زودی باید برم خونه... همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت... پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد... حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ... خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد .... دخترک هراسان و دل نگران بود... در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود.. هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی... بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود... لبخندی زد و به روی خود نیاورد... چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است.. این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او.. معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........ کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد.. پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود تنهایم مرادریاب...
ما را در سایت تنهایم مرادریاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیرتنهاااااااااااا amir13salh بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 0:29